بتول پرهیزگار| شاعر نوجوان محله ما هر وقت دلش می گیرد و غصه در دلش تلمبار می شود، دستهایش را به هم حلقه می کند و زیر چانهاش می گذارد، آنوقت است که ذائقه شعریاش گل میکند و شعر از سرچشمه وجودش لبریز میشود.
شاید به همین خاطر هم هست که غم در شعرهای این شاعر نوجوان موج میزند. حمیده حسینی، این شاعر نوجوان ۱۵ساله در توجیه غم شعرهایش میگوید: خودم هم دوست دارم شعر شاد بگویم، اما نمیدانم چرا فقط زمانیکه آسمان دلم ابری است، حس شاعری به سراغم میآید!
از حمیده میپرسم اولین باری که این حس شاعری به سراغش آمد کی بود؟ نگاهی به دفتر شعرش میاندازد و می گوید: اولین بار در ۱۱ سالگی حس قشنگ شاعری را تجربه کردم قبل از آن به شعر خیلی علاقه داشتم و کتاب شعر هم زیاد میخواندم ولی وقتی برای اولین بار خودم توانستم شعر بگویم احساس خیلی خوبی داشتم. برای همین است که همیشه اولین شعری را که گفتم خیلی دوست دارم.
خداوندا من از لطفت چه گویم
ز داده و ندادهها ملولم
اگر دادی به من گیتی و هستی
کنم کفر و نگویم که تو هستی
همزادپنداری با شهرداری!
اولین بار در ۱۱ سالگی حس قشنگ شاعری را تجربه کردم قبل از آن به شعر خیلی علاقه داشتم
حمیده وقتی متوجه میشود ما از شهرآرا به سراغش آمدهایم، نمیدانیم چرا یاد شهرداری میافتد و میگوید: چند وقت پیش که در اتوبوس نشسته بودم و یک قسمت از مسیر به خاطر انجام پروژه های شهرداری مسدود بود به یاد سختی کار شهرداری افتادم که در این هوای گرم تابستان مشغول انجام پروژه های عمرانی است و این شعر را با خود زمزمه کردم:
چرخاندن چرخ زندگی دشوار است
چرخاندن شهر به یقین شاهکار است
کمی اندیشه کن دانی چه گویم
من از شخصی کسی چیزی نگویم
زندگی بدون شعر، هرگز
حمیده علاوه بر شاعری در مدرسه دانشآموز ممتاز و موفقی است. از او سوال میکنم اگر روزی ناچار باشد بین شعر و درس یکی را انتخاب کند، انتخابش کدام است، درحالیکه از این سوال حالت تعجب و کمی هم ترس به او دست میدهد، با لحنی گرم و صدایی آرام میگوید: ممکن است درس را با وجود علاقهای که به آن دارم، کنار بگذارم ولی حتی نمیتوانم فکرش را هم بکنم که روزی بتوانم بدون شعر زندگی کنم.
* این گزارش شنبه ۱۲ مرداد ۹۲ درشماره ۶۶ شهرآرا محله منطقه دو چاپ شده است.